شب اول:
گارسون غذا را ميگذارد روي ميزم. می خواهم که تشکر کنم اما گلویم می گیرد. با صداي خفه انگار که زير لب ميگويم مرسي. به همان اندازه صدایش را آرام می کند و می گوید " امر ديگهاي باشه؟". غذايش مزه سگ ميدهد. به گوشت کباب زيره زده ، زردچوبه زده، دارچين زده، باز هم بو ميدهد. غير از گوشت سگ چه ميتواند باشد؟
شب دوم
خبر خيلي خوبي ميشنوم. از آنها که يادت ميآورند اين دنيا هر چقدر هم گه باشد آدم با اراده خودش ميتواند بهتر بسازدش. خوشحالم. خستگي از تنم ميرود. تصميم ميگيرم به جاي نشستن گوشه مهمانسرا و سر و کله زدن با کتاب زبان بروم کافي نت، به دريچه ارتباطي خودم با دنيا سر بزنم. تونيک آبي کوتاه ميپوشم با شلوار و شال سفيد. ميروم توي ايستگاه ماشينهاي شهر ميايستم که گشت اسکله ميآيد جلويم را ميگيرد. ميپرسد" چه کاره اي؟". حتي نميپرسد اينجا چه کار ميکني يا از کجا آمدهاي. صاف ميرود سر گمان اصلياش. با خنده و دلقک بازي توضيح ميدهم که چه کارهام. آخرش ميگويم با اجازه شما الان ميروم شهر و قول ميدهم قبل از ده شب برگردم به محل اقامتم. ميخندد. ولم ميکند. سرويس ميآيد. سرويس کارمندها و کارگرهاي شرکتهاي داخل اسکله. ميروم روي يک صندلي تک مي نشينم . يکي ميگويد" دوباره راي مي آورد خودش. اصلا دوره رياست جمهوري توي ايران هشت ساله است حتما." آن يکي ميگويد" فکر ميکني الان نتيجه کار احمدي نژاد معلوم ميشود. نه، بايد صبر کني تا آخر دوره دومش. خيلي خدمتها کرده که تا آن موقع نتيجهاش معلوم نميشود." هيچ کس مخالف نيست و صحبت را ادامه ميدهند. هدفون را ميگذارم توي گوشم.
شب سوم:
هيچ وقت نمي توانم بفهمم من آدم ضعيفيام که به زور ميخواهد قوي باشد يا آدم قوياي که براي ننر بازي تظاهر ميکند به ضعف و پريشاني. هر چه هم به خودم تشر ميزنم که "آدم باش، صادق باش، خودت باش، سکوت کن كمي" باز هم هر از گاهي خلافش رفتار مي كنم .
شب چهارم:
چرا فرودگاه هميشه پر از بچهها است؟ ساعتهاي تاخير هواپيماها مي روم توي نخشان و هر بار عاشق يكي شان مي شوم.
خيلی خوب است كه راه اينجا را ياد گرفته ام
:)
حالا كه كمی بگذرد بيشتر در بارهی خود نوشتهها و اندرونهشان حرف میزنم