پنج‌شنبه‌های من
طرح ضربتی
نشسته‌ایم توی پارک. دوستم ماموری را نشانم می‌دهد که دست پسری را گرفته و دارد می‌برد. درست میان آرنجش را گرفته .همانجایی که خیلی به نوازش حساس است. پسر بیشتر از بیست و دو سه سالش نیست.موهای بلند و تی شرت تنگ به تن دارد که به خودی خود می‌تواند کافی باشد برای اینکه نیروی انتظامی جزء اراذل و اوباش حسابش کند. پشت سرشان یک مادر و دختر می‌روند با قدمهایی که به اجبار تند کرده اند تا هم‌قدم شوند با مامور و چیزی ازش بپرسند. اینها از پسرک شاکی شده‌اند انگار.این را از قیافه مضطرب زن می‌فهمم. با ترس، عذاب وجدان و عصبانیت سر دخترش داد می زند "مگر من گفتم ببرنش؟"
نگاه می کنم با وحشت به باتومی که مامور به کمرش بسته. توی پارک به این شلوغی چکار می‌تواند کرده باشد پسرک با این زن، جز اینکه متلکی گفته باشد به دخترش؟
قدمهای زن دارد آهسته می شود .توی دلم التماس می کنم ، تو را به خدا نگذار ببرندش .
اگر جای انگشتهای مامور بماند روی دستش؟ اگر بیندازندش توی ماشینی که پنجره هایش میله دارند؟اگر با باتوم بزنند جوان مردم را؟ اگر آفتابه بگذارند به دهنش؟
تو را به خدا زن باش . برو جلویشان را بگیر نگذار که ببرنندش.
برمیگردند مادر و دختر.دوستم می گوید مردممان بی رحم شده اند نسبت به هم. توی پارک همه با وحشت این منظره را نگاه کرده اند ومن فکر می کنم که چقدر بیزارم از خشونتی که این روزها در جامعه ام می بینم.
Clicky Web Analytics