پنج‌شنبه‌های من
بارها افتاده‌ام به جان خودم و همه چیزهای دور و برم. همه را ویران کرده‌ام به امید این که از نو جور دیگری بسازمشان. از نو ساختن چیزهای ویران شده بعضی وقتها کار سختی است که از پسش برنمی‌آیم.
ما قهرمانهاي دنياي كوچك احمقانه خودمانيم.
دیگر هیچ
شماره را پاک کردم که دیگر نتوانم sms بدهم یا زنگ بزنم. می‌دانم که خیلی وقتها آنقدر ضعیف می‌شوم که نمی‌توانم قانونهای خودم را رعایت کنم. حتی sms ای را که ذخیره کرده بودم چون شماره را نشانم می داد پاک کردم. متن اش این بود" خوبه که، ماهی ها خوشحال می شوند" .
گفته بودم احساس می‌کنم من هم دارم فرو می‌روم زیر دریا. بعد از تصور خوشحال شدن ماهی‌ها خوشحال شده بودم به اندازه‌ای که بال بزنم و از زیر دریا بروم تا آسمان.
عشق چیزی نیست که بماند، می دانم. یک لحظه است، یک دم. باید قانع بود بهش. بقیه اش ممکن است چیز خوب دیگری باشد اما عشق نیست و اگر زیادی گیر بدهی که حفظش کنی، تمام است. همان یک دم را باید جاودانه کرد. همان لحظه ای که برای همیشه ثبت می شود توی ذهن. لحظه درخشیدن نگاهها یا مهربان شدن دستها یا لحظه تسلی بخش شدن کلمات.
زلزله شمال که تهران را لرزاند از همه جوگیرتر شده بودم که همین امروز و فردا تهران هم خواهد لرزید.مدام فکر می‌کردم یک ثانیه دیگر نیستم، باید کاری کرد. و از کاری که کردم راضی‌ام حتی اگر نتیجه‌اش ثبت یک لحظه بوده باشد و دیگر هیچ.
بی‌بی
بابا می‌گفت سه چهار ماهی یک بار که سر و کله پدرش پیدا می‌شده ، مادربزرگ خرج چند روز خانه را صرف درست کردن شام شاهانه‌ای می‌کرده تا سفره بلند بالایی بیندازد و سر سفره بنشیند رو‌به‌روی شوهرش.
انگار نه انگار که پدربزرگ ترکش کرده بوده و فقط گاهگاهی می‌آمده سر میِ‌زده بهشان که ملکی را بفروشد و پولش را ببرد به قول بابا خرج خوش‌گذرانی با آن زنک بدکار بکند. معشوقه‌اش.
بابا با گفتن کلمه بدکار به جای بدکاره خیالش راحت بود که حرف بدی به دختر کوچکش یاد نداده .من معنی بدکار را بلد بودم و نمی‌پرسیدم. بدکار یعنی بدکردار. آن‌کس که عمل بد انجام می‌دهد.
بعد که همه دارایی پدربزرگ تمام می‌شود، هر بار که می‌آمده، بی بی -همان مادر بزرگم- بدون حرف و کلام و نه با اصرار و یا به زور، چیزی از اموال خودش را می‌بخشیده بهش. بابا می‌گفت دریغ از این که یک بار بگوید تا حالا کجا بوده‌ای یا بگوید پس این بچه‌ها چه می‌شوند یا هر جور اعتراضی بکند.
کل قضیه روآور نمی‌شده. انگار که هیچ. انگار که مرد خانه رفته باشد به شهر دیگری برای کار.
تا وقتی پدربزرگ سرطان می‌گیرد، هنوز به چهل و پنج نرسیده بوده، زنک بدکار ترکش می‌کند، برمی‌گردد پیش مادربزرگ، هیچ برایشان نمانده بوده، یک سال بعد می‌میرد.
بی بی را یادم هست ، که چقدر مهربان بود و بخشنده. و از همان تصویر گنگی که توی ذهنم دارم می‌توانم غرورش را حس کنم. خانه عمو زندگی می‌کرد. وقتی می‌رفتیم پیششان صدا می‌زد :"فاطمه برو از سر کوچه نیم کیلو پسته بگیر بیاور". زن عمو که هیچ دوست نداشت نقش پادو را بازی کند جواب سر بالایی می‌داد که بی‌بی به روی خودش نمی‌آورد و بالاخره یکی را پیدا می‌کرد که برود برایش خرید کند. یادش به خیر. ...
اما توی این داستان یک چیزی هست که نگرانم می‌کند.
Clicky Web Analytics