پنج‌شنبه‌های من
تقدیم به مهدی
صفحه اول کتاب نوشته بودم "تقدیم به مهدی به امید شادی و سلامتی". حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم جمله‌ام بی‌معنی بود. مگر کمپوت برای مریض برده بودم!؟ سلامتی که هست. شادی هم چیزی نیست که به امیدش بنشینیم. یک چیز درونی است. حتما هست توی دل آدم هرچه هم که شرایط زندگی سخت باشد و تلاش برای حفظش دشوار.
باید نوشته پای کتابم را این طور تصحیح کنم : تقدیم به مهدی به امید اینکه شادی و سلامتی‌اش مستدام باشد.
خیالم توی همان سه روز مانده همان سفر سه روزه با قطار. همه‌اش تصور می‌کنم توی این مسیر چند بار انگشتهای کشیده ظریف دوربین را تنظیم کرده‌اند روی تصویری که قاب پنجره قطار قاب کرده و هیچ کس دیگر به این زیبایی نمی بیندش؟
مسیر را ندیده‌ام اما با عکس‌ها تصورش می‌کنم. با عکس‌ها به مرز می‌رسم. به همانجایی که گاو چرا می‌کرد روی علف‌ها. مسیرم مه آلود و سرسبز است. به شهر‌ها می رسم به خیابانهای سنگفرش و مسجدهای بزرگ و نورانی به دکه گلفروشی لب خیابان.
بعدش نمی دانم کجاست. قطار همین طور می‌رود و از اینجا به بعد تصویرها را ندارم همه چیز توی ازدحام گم می‌شود. فکر می‌کنم از اینجا به بعد تصویرها متعلق به حریم زندگی یک آدمند و نباید زیاد تجسمشان کرد.
از اینجا به بعد فقط آنهایی را خواهم دید که انتخاب میشوند برای نشان دادن به دیگران.
Clicky Web Analytics