پنج‌شنبه‌های من
روشنفکر نباش، احمق باش، تلاش کن.
خیلی حرف داشتم که در مورد انتخابات بگویم اما دیدم هر چه را که می‌خواهم بنویسم، طی این روزها دیگران به زبان بهتر از من گفته‌اند. فكر نمي‌كنم بيش از اين نيازي به توضيح دادن باشد. برایم همین که بتوانم بین افراد خانواده و فامیل و همکارهایم، که اکثرن هم تحریمی‌اند، ده بیست نفر را وادار کنم به رأی دادن کافی است. انتخابم هنوز موسوی است. یکی به این دلیل که به نظرم معقول‌تر می‌آید. دوم اینکه برای پیشگیری از خطر انتخاب دوباره ا.ن، که بعضی‌ها الکی خوش‌بین‌اند که امکانش کم شده، باید رفت سراغ کسی که بدانیم رأی بیشتری می‌تواند جذب کند و تا الان موسوی موفق‌تر بوده. فرق زیادی هم بین موسوی و کروبی نمی‌بینم و مسأله این است که اینجا ایران است، صدای ما را از جمهوری اسلامی می‌شنوید. ایران عقب مانده، ایران تحریم شده، ایرانی که بعد صد سال باید برای تحصیل کرده‌هایش توضیح بدهی که حق رأی دادن یعنی چه، با انتخاب هیچ کس تبدیل نمی شود به ایران آباد و آزاد و مترقی. چندین نسل باید بیایند و بروند تا اینجا از سرزمینی برای عبرت گرفتن تبدیل بشود به جایی برای زندگی کردن. بنابراین برایم فرقی ندارد که کی بهتر شعار انتخاباتی می دهد. مهم این است که برنده انتخابات کسی نباشد که دارد این کشور را می‌برد به سمتی که هرچقدر هم که بخواهی سریع فرار کنی و هر کجا هم که بروی، تبعاتش را باید متحمل بشوی. حداقلش همان تحقیری که مردم یک کشور دیگر نثارت می‌کنند. می‌توانی بگویی که انقلاب اسلامی گناه نسل تو نبود، انتخاب احمدی‌نژاد چی؟ .
روشنفکر نباش، احمق باش، تلاش کن-1
از بچه‌های دانشگاه شیراز است که در جریان اعتصابهای دانشجویی پارسال فعال بوده. می‌گوید که با چند تا حکم تبعید و تعلیق همه را نشاندند سر جایشان. ازش می‌پرسم که جو دانشگاه در مورد انتخابات چطوری است. می‌گوید که تقریبا آرام. می‌گوید که احمدی نژاد رای می‌آورد و کاریش نمی‌شود کرد. می‌گوید که آخر مردم به کی رای بدهند، به موسوی که هیچ کس نمی‌داند موضعش چیست یا به کروبی مایه خنده. می‌گوید که اینها هیچ کدامشان قدرت جذب آراء را ندارند. خاتمی باید می‌آمد که نیامد و دیگر امیدی نیست. می‌گوید یک عده هم که به خاطر سهام عدالت و کمکهای نقدی رئیس جمهور می‌روند دوباره رای می‌دهند بهش. می‌گوید که مردم این مملکت همین‌اند دیگر. غیر از رفتن چه کار می شود کرد؟
می‌گویم که بله احمدی نژاد ممکن است رای بیاورد. من هم خیلی می‌ترسم و از همین عصبانیم.
می‌گویم:" اما پس تو هم نمی‌خواهی رأی بدهی؟ جالب است که اکثریت همین حرفهایی را می‌زنند که تو می‌گویی. عوام هم مثل تو حرف می‌زنند. همان اکثریتی که می‌نشینی تحلیلشان می‌کنی، خودشان همه تحلیلگرند. احمدی نژاد رای می‌آورد، چون مردمی برای رای دادن به غیر او وجود ندارند. همه روشنفکرند و روشنفکر کارش این نیست که برود تا سر کوچه رای بدهد. کسی توی این مملکت عملا مسئولیتی ندارد و چیزی برایش مهم نیست اما همه منتقدند. راننده تاکسی، بقال، کارمند، دانشجو، وکیل، وزیر. رئیس جمهور خودش هم یک پا منتقد است. دیده‌ای از وضع موجود گله دارد؟! در عجبم که این جماعت متفکر چرا یک بار هم که شده خودشان را نقد نمی‌کنند. این چه راه و رسم روشنفکری است؟"
می‌گویم: "می‌دانی؟ فردای انتخابات که ا.ن برنده شده باشد، من از آن آدم محروم بی سواد بدبختی که نمی‌داند اوضاع از چه قرار است، امید بسته به هشتاد هزار تومان کمک دولت و رفته رای داده به احمدی نژاد متنفر نیستم. اما حالم به هم می‌خورد اگر تو یا یکی از این جماعت رأی نداده بخواهد مردم ایران را تحلیل کند. حالم به هم مي‌خورد از اين اکثریت بي‌عمل منتقد از بيخ‌و‌بن نااميد." مي‌گويم: "خیلی احساس متمایز بودن نکن. مردم ایران خود تویی. تویی که رأی‌ات برایت محترم است و تا نتوانی به نمی دانم کدام فرشته آسمانی رأی بدهی، خرجش نمی‌کنی."
سفرنامه بندرعباس
شب اول:
گارسون غذا را مي‌گذارد روي ميزم. می خواهم که تشکر کنم اما گلویم می گیرد. با صداي خفه انگار که زير لب مي‌گويم مرسي. به همان اندازه صدایش را آرام می کند و می گوید " امر ديگه‌اي باشه؟". غذايش مزه سگ مي‌دهد. به گوشت کباب زيره زده ، زردچوبه زده، دارچين زده، باز هم بو مي‌دهد. غير از گوشت سگ چه مي‌تواند باشد؟
شب دوم
خبر خيلي خوبي مي‌شنوم. از آنها که يادت مي‌آورند اين دنيا هر چقدر هم گه باشد آدم با اراده خودش مي‌تواند بهتر بسازدش. خوشحالم. خستگي از تنم مي‌رود. تصميم مي‌گيرم به جاي نشستن گوشه مهمانسرا و سر و کله زدن با کتاب زبان بروم کافي نت، به دريچه ارتباطي خودم با دنيا سر بزنم. تونيک آبي کوتاه مي‌پوشم با شلوار و شال سفيد. مي‌روم توي ايستگاه ماشين‌هاي شهر مي‌ايستم که گشت اسکله مي‌آيد جلويم را مي‌گيرد. مي‌پرسد" چه کاره اي؟". حتي نمي‌پرسد اينجا چه کار مي‌کني يا از کجا آمده‌اي. صاف مي‌رود سر گمان اصلي‌اش. با خنده و دلقک بازي توضيح مي‌دهم که چه کاره‌ام. آخرش مي‌گويم با اجازه شما الان مي‌روم شهر و قول مي‌دهم قبل از ده شب برگردم به محل اقامتم. مي‌خندد. ولم مي‌کند. سرويس مي‌آيد. سرويس کارمندها و کارگرهاي شرکتهاي داخل اسکله. مي‌روم روي يک صندلي تک مي نشينم . يکي مي‌گويد" دوباره راي مي آورد خودش. اصلا دوره رياست جمهوري توي ايران هشت ساله است حتما." آن يکي مي‌گويد" فکر مي‌کني الان نتيجه کار احمدي نژاد معلوم مي‌شود. نه، بايد صبر کني تا آخر دوره دومش. خيلي خدمتها کرده که تا آن موقع نتيجه‌اش معلوم نمي‌شود." هيچ کس مخالف نيست و صحبت را ادامه مي‌دهند. هدفون را مي‌گذارم توي گوشم.
شب سوم:
هيچ وقت نمي توانم بفهمم من آدم ضعيفي‌ام که به زور مي‌خواهد قوي باشد يا آدم قوي‌اي که براي ننر بازي تظاهر مي‌کند به ضعف و پريشاني. هر چه هم به خودم تشر مي‌زنم که "آدم باش، صادق باش، خودت باش، سکوت کن كمي" باز هم هر از گاهي خلافش رفتار مي كنم .
شب چهارم:
چرا فرودگاه هميشه پر از بچه‌ها است؟ ساعتهاي تاخير هواپيماها مي روم توي نخشان و هر بار عاشق يكي شان مي شوم.
Clicky Web Analytics