پنج‌شنبه‌های من
Your pleasure knows no limits
Your breath is sweet
Your eyes are like two jewels in the sky.
Your back is straight, your hair is smooth
On the pillow where you lie.
But I don't sense affection
No gratitude or love
Your loyalty is not to me
But to the stars above.

One more cup of coffee for the road,
One more cup of coffee 'fore I go
To the valley below.

Your daddy he's an outlaw
And a wanderer by trade
He'll teach you how to pick and choose
And how to throw the blade.
He oversees his kingdom
So no stranger does intrude
His voice it trembles as he calls out
For another plate of food.

One more cup of coffee for the road,
One more cup of coffee 'fore I go
To the valley below.

Your sister sees the future
Like your mama and yourself.
You've never learned to read or write
There's no books upon your shelf.
And your pleasure knows no limits
Your voice is like a meadowlark
But your heart is like an ocean
Mysterious and dark.

One more cup of coffee for the road,
One more cup of coffee 'fore I go
To the valley below.


Bob Dylan lyrics
علم ارتباطات
آمده‌ام سراغ مدير كل اداره كل فلان و بهمان_آدم هيكل‌گنده پوشيده از محاسني كه انگشت شست پايش از لاي دمپايي زده بيرون_ راضي‌اش كنم كه با نرم افزارمان كار كند. مي‌دانم كه علت مخالفتش هم با پیاده‌سازی اتوماسیون اين است كه دو ساعتي در روز مجبور مي شود توي اتاقش بماند و با كامپيوتر كار كند.
" جناب آقاي مهندس شنيدم كه خيالتون بابت بعضي مسائل تو سيستم ما نگران بوده ، اومدم خدمتتون كه ان شاء الله ، مشكلات رو حل كنيم به اميد خدا كار شروع بشه. حاج آقا اگر چند لحظه فقط به من اجازه بدید ..."
به اينجا كه مي‌رسم متوجه مي‌شوم كلماتم به طرز خنده‌داري اغراق‌آميزند. سخت است كه جلوي خنده‌ام را بگيرم. ضمن اينكه مي‌دانم بهترين راه تحت تاثير قرار دادن طرف مقابل اين است كه نقش خودت را بازي كني. طبيعي. مي‌خندم. خنده بي جا و احمقانه من باعث مي شود حاج آقا هم لبخند بزند. حالا بين ما دو نفر يك توافق نگفته وجود دارد. مي روم كامپيوتر گرد و غبار گرفته‌اش را روشن كنم.
صدای سفید
صدای سفید می آمد که بلند شدم و رفتم کنار ماهی ها، یادم رفت دوباره.
پریروز ها از کنار خیابان سفید هم که رد شدم یادم رفت، روی صندلی هم ننشسته و نرفته یادم رفته است. گرمای ظهر که به تنم می خورد یادم می آید : شاید باید راهی را می رفتم.
صدای سفید درد داشت بعضی وقتها و وقتی می نشستم روبرویش یادم می آمد.


این نوشته به وبلاگ من تقدیم شده است. شايد براي يادآوری اينكه بايد بنويسم.
Clicky Web Analytics