آمدهام سراغ مدير كل اداره كل فلان و بهمان_آدم هيكلگنده پوشيده از محاسني كه انگشت شست پايش از لاي دمپايي زده بيرون_ راضياش كنم كه با نرم افزارمان كار كند. ميدانم كه علت مخالفتش هم با پیادهسازی اتوماسیون اين است كه دو ساعتي در روز مجبور مي شود توي اتاقش بماند و با كامپيوتر كار كند.
" جناب آقاي مهندس شنيدم كه خيالتون بابت بعضي مسائل تو سيستم ما نگران بوده ، اومدم خدمتتون كه ان شاء الله ، مشكلات رو حل كنيم به اميد خدا كار شروع بشه. حاج آقا اگر چند لحظه فقط به من اجازه بدید ..."
به اينجا كه ميرسم متوجه ميشوم كلماتم به طرز خندهداري اغراقآميزند. سخت است كه جلوي خندهام را بگيرم. ضمن اينكه ميدانم بهترين راه تحت تاثير قرار دادن طرف مقابل اين است كه نقش خودت را بازي كني. طبيعي. ميخندم. خنده بي جا و احمقانه من باعث مي شود حاج آقا هم لبخند بزند. حالا بين ما دو نفر يك توافق نگفته وجود دارد. مي روم كامپيوتر گرد و غبار گرفتهاش را روشن كنم.