پنج‌شنبه‌های من
بهمن

بهمن را از همه ماههای سال بیشتر دوست دارم. همیشه این ماه سرخوش بوده ام .
از انتظار آمدن بهار بهمن ماه بیشتر لذت می برم تا اسفند شاید به خاطر اینکه هنوز سردی هوا را حس می کنم.
هنوز گیج هورمونهایی نشده ام که با آمدن بهار به خونم هجوم می آورند.

معما

به نظرتان اگر یک نفر مطمئن باشد که هیچ وقت قصد ندارد در مورد سیاست یا اقتصاد یا اسلام یا احمدی نژاد هیچ نوع اظهارنظری در وبلاگش بکند
چه جور مرضی ممکن است داشته باشد که بی نام و نشان وبلاگ بنویسد؟
لطفا اگه این مرض احتمالی را حدس زدید با من در میان بگذارید!
پنج شنبه ها

پنج شنبه ها روزهاي خوبي هستند. روزهايي كه من وقت دارم
به اين فكر كنم كه آيا دوست دارم داستانهاي دنباله دارم را ادامه بدهم يا نه؟
پیتزا

کلاس چهارم ابتدایی بودم .سال 68، همون سالی که روی در همه کلاسهای مدرسه دو تا دست سبز رنگ رو به آسمون کشیده بودند و پایینش نوشته بودند امام را دعا کنید . توی یکی از این کلاسها ما نشسته بودیم و معلممون هنوز نیومده بود سر کلاس .
بغل دستی من پرسید تا حالا پیتزا خوردی؟ دلم می خواد ببینم چه جوریه؟
نخورده بودم. متوسل شدیم به بقیه بچه ها و بحث پیتزا به کل کلاس کشیده شد.هر کس چیزی از پیتزا شنیده بود تعریف می کرد و سعی می کردیم با خیالبافی شکل و مزه اون رو مجسم كنيم.
این وسط یکی از بچه ها در اومد که پیتزا که چیزی نیست .مامان من بلده درست کنه و هفته ای یکی دو بار می خوریم .همه با حسرت نگاهش می کردند.قول داد اولین باری که برای اردو یا سینما از خونه غذا میاره با خودش پیتزا بیاره و به همه بده. این رو هم بگم که این دوستم اصالتن آبادانی بود .
گذشت تا اولین باری که بعد از اون از طرف مدرسه بردنمون سینما کاپری و یادم نیست که برای چه فیلمی اما پیتزایی رو که دوستم با خودش آورده بود خوب یادمه .خمیر گلوله ای شکلی بود به اندازه یک کف دست که با پنیر قاطی شده بود و کمی هم توی فر مونده بود ولی هنوز خام بود.
انگشتهامون رو تو تاریکی سینما میزدیم توش و هر کدوم به اندازه یک سر انگشت از این پیتزا خوردیم.چقدر خوشمزه بود و چقدر خوشحال بودیم.

لحظه

امروز عصر لحظه ای که شاید کمتر از یک ثانیه طول کشید فکر کردم
سایه مردی که از سر کوچه میاد
سایه باباست .
نوستالژی_قسمت اول
امروز وقتی از پشت پارک شهر رد می شدم چشمم افتاد به دری که باز بود به یک راهرو که چند تا پوستر شاعر و خواننده به در و دیوارش زده شده بود . تابلو را نگاه کردم و فهمیدم اینجا یک فروشگاه موسیقی یا به عبارت دیگه عرضه محصولات فرهنگی- هنری است. بعد از راهروی ورودی می رسیدی به یک محوطه وسیع تر پر از سی دی و نوار موسیقی با دکوراسیونی که به نظرم به نسبت فروشگاههای مشابه در شیراز نمونه بهتری بود.اما پشت میزهای شیشه ای نوارها خیلی بی نظم چیده شده بودند و گوشه کنارها پر بود از کارتون های باز و بسته ونوارها وسی دی های تلمبار شده.
از فروشنده 60-50 ساله فروشگاه پرسیدم که اینجا تازه افتتاح شده ؟ و جواب داد که نه در حدود دو سال پيش.
فکر کردم که پس این بی نظمی چه دلیلی دارد .این که مثلا همنوایی علیزاده رو بگذاری کنار آخرین کاست رضا صادقی!
پرسیدم که فروش خوبی هم دارید؟ شروع کرد به توضیح دادن که بله البته با توجه به اینکه ما از همه جا قیمتهامون ارزون تره و هر جور موسیقی رو هم که شما بخواین-کم مونده بود بگه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!- داریم همه ترجیح میدن از ما خرید کنند و.....

اما این مواجه شدن ناگهانیم با یک فروشگاه موسیقی جایی که انتظارش را نداشتم باعث شد به یاد خاطره مشابه ای از دو سال پیش بیفتم. یاد روزی که اتفاقی از طرفهای میدان محسنی رد می شدم و یکهو صدای آهنگی را شنیدم آهنگی که توقع نداری تو خیابون میرداماد وسط یک سری مغازه لوكس بشنوی. صدا از مغازه ای بود با در و ویترین چوبی و یک گرامافون در انتهای راهرویی که به فروشگاه می رسید.اینجا بتهوون بود!
همان فروشگاه موسیقی خیابان ولی عصر کنار دانشگاه هنر که فکر می کنم نزدیک چهل سال از تاسیسش می گذشت و یک روز هم بی هوا آمدند بساطش را جمع کردند وگفتند اینجا واگذار شده به یک بانک . ما ماندیم و کلی خاطره از فروشگاه بتهوون که تعریف خواهم کرد.

سکوت
هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید
که خاموشی به هزار زبان در سخن است.
a bitch
love's a bitch (amores perros)از آلخاندرو گنزالس رو دیدم .
حالا چند روزه که مدام این قسمت فیلم تو ذهنم تکرار می شه.
اونجایی که الچیوو میاد خونه ومی بینه سگ زخمی که توی یک
تصادف پیدا کرده در اولین روز بعد از مداوا شدن همه سگهاش رو دریده.
آغاز

وچهره شگفت
از آنسوی دریچه با من گفت
حق باکسی است که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم

....
.
خیلی می ترسم از اینکه جایی به جاهایی که همیشه میل فرار کردن ازشون دارم اضافه کرده باشم.
با این حال از امروز اینجا می نویسم.
Clicky Web Analytics