صبح از بین همه چیزهایی که از آدمها میبینم و میشنوم مغزم شروع میکند به جمع کردن دادهها. میگذارد کنار هم مقایسهشان میکند، تحلیل میکند، استنباط میکند ، تا عصر فرضیه شکل گرفته، میماند بررسی درست بودنش توی حالتهای مختلف که باید از آرشیو مغزم بکشانمشان بیرون.
شب خسته از سردرد میروم به رختخواب. خواب میبینم که مست، میروم، روی دستهای تو و تا صبح تئوری ها همه فراموش شده اند.