بهار بود. همین وقتها یا کمی زودتر، که نفسم پلهها را نمیکشید و آسانسور شرکت خراب بود. چطور میشود این همه از سکون بیزار باشی و دو سه بهار را مثل هم گذرانده باشی؟
وقتی رسیدم داخل شرکت، جلوی چشم منشیمان از حال رفتم. مثل خواهرم وقتی از پلههای آپارتمان چهل متری سه راه ملک بالا آمده بود و در را که رویش باز کردم افتاده بود روی زمین. من میترسیدم از اینکه رنگ گچ شده بود، از اینکه موهایش را که از صورتش کنار زدم نصفشان توی دستم جا ماندند. گفت که حامله است . گفتم "تو که دیگر بچه نمیخواستی؟"
فکر میکردم که یک اشتباه بزرگ است که بچه اش را سقط نکند. در حد فاجعه. وحالا یک دختر هفت ساله دارد که موهای خرمایی فرفری تا کمرش رسیدهاند و بلد است بخواند و بنویسد.
مگر میشود!؟
منشی شرکت گفت" این روزها خماری، بهت مشکوک شدهایم". راست میگفت. سرم را میگذاشتم روی میز و چشمهایم میرفت روی هم. قلبم تند تند می زد و نا آرام . گیج بودم. چه روزهای سریعی بودند و من توی خیابان سنگین راه می رفتم و همه بوها با هم قاطی می شدند.
مادر شدن چطوری است؟ فکر میکنم در ناخودآگاهم برای اینکه تغییری کرده باشم دارم دوباره کودک میشوم.