پنج‌شنبه‌های من
از زمستانی که بین رفت و آمد به یاسوج گذشت
با لهجه غليظش و به غيظ مي‌گويد:" اي سيستمت فقط وقتي خودت باشي درست کار مي‌کنه خانم مهندس."
مي‌خندم و مي‌گويم:" ها خوب. نرم افزار قلق داره. نمي‌شه که هر جور بخواي باهاش رفتار کني."
صدايش را نازک مي‌کند و با لحن مسخره‌اي مي‌گويد:" پس مثل شيرازي ها ناز و ادا داره. ها!؟"
و مي‌خندند هر چهار تايشان. چهار تا زن تنومند يغر که وقت حرف زدن انگار دارند داد مي‌زنند.
فاصله عصبانيت و آرامش‌شان يک ثانيه است. زن و مرد هم فرقي ندارد برايشان. نمي دانم ديگر چرا اتاقشان را با پرده از اتاق مردها جدا کرده‌اند. شايد براي اين که وقتي زير ميزي که موکت پهن کرده‌اند مي‌خوابند يا سفره پهن مي‌کنند و مي‌نشينند به نان و پنير خوردن کسي بي هوا نيايد تو و مچشان را بگيرد.
وقتي بين اين آدمها هستم چيزي براي غصه خوردن ندارم. يادم مي‌آيد که زندگي را آنقدرها هم نبايد جدي گرفت.
Clicky Web Analytics