پنج‌شنبه‌های من
من‌ و ‌تو ،درخت و بارون
من باهارم تو زمين
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
ناز انگشتای بارون تو باغم مي‌کنه
ميون جنگلا تاقم مي‌کنه.

تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگی مثِ شب.

خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتي بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
بايد
راه دوری ‌رو بره تا دَم دروازه روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.

تازه، روزم که بياد
تو تميزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.

تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفي
مثِ اون ململِ مه نازکي:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثل بلاتکليفی
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات.

مثِ برفايی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُريون بشه کوه
مثِ اون قله‌ مغرور بلندی
که به ابرایِ سياهی و به بادای بدی می‌خندی ...

[]

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
ميون جنگلا تاقم می‌کنه

(احمد شاملو)
قالی‌ها
دکتر می‌گوید اولین راهش این است که حواست را یک جا متمرکز کنی. به پسر حاجی می‌گویم وقتی این روزها موقع راه رفتن با سر می‌روم توی دیوار، دیگر از خودم توقع ندارم که با تمرین کردن بتوانم لذت ببرم.
سالی دو بار باید زیر قالی‌ها را جارو کرد.از چهل سال پیش تا به حال. دیگر نوبت من است که صاحب اتاق مهمانخانه شده ام. رضا می‌آید تخت و میز و کمد را جابه جا می‌کند و من میخک و بهار نارنج خشک می‌ریزم زیرشان که بویش بیدها را فراری بدهد.عطسه‌ام گرفته از بوی میخک. چشمهايم پر اشك شده. می‌گویم من خیلی زشت شده ام. نه؟ می گوید نه. مهربان است اما صحبتمان مثل همه گفتگوهای کافی شاپی مسخره ایست که دختر گریه می‌کند و پسر کلافه است. مامان این قالی‌ها را خیلی دوست دارد. یکی دستباف کرمان و دیگری کاشان. بابا می‌گفت تا مدتها بعد از این که جارو برقی خریده بودیم با جاروی دستی جارویشان می کرد که خراب نشوند. بازوهایم را بغل کرده‌ام. پسر حاجی ماشین را نگه می‌دارد تا به خانه نیمه کاره‌ای که بابایش دارد برایش می‌سازد سر بزند.دیر به داد قالی‌ رسیده‌ام. وقتی جارو بیدها را می‌بلعد خوردگی‌ها را می‌بینم. مامان همیشه زانودرد دارد. بابا می‌گفت پدر خویش باش اگر مردی و من مرد نبودم. هر بار می‌خورم زمین. می‌گویم فکر کردم یک مهارت است که باید یادش بگیرم اما دیگر نمی‌توانم. می‌گویم بدون عشق نمی‌شود و من از دستش داده‌ام.
Clicky Web Analytics