پنج‌شنبه‌های من
زلزله

چند ساعت پیش شبکه چهار مستندی پخش می کرد از پیروز کلانتری در مورد زلزله تهران.
آماری که در برنامه گفته شد تا جایی که یادم است اینها بود:
احتمال وقوع زلزله 67%.
کشته ها چیزی بین 200 تا 700 هزار نفر.
ساختمانهایی که در مقابل زلزله مقاوم نیستند بیش از 50% و حجم بی رویه ساختمان سازی در دامنه های دماوند.
در نهایت اینکه زلزله در تهران یعنی ویرانی، آتش سوزی ، قبرستانهای جمعی و...
تنم به لرزه می افتد وقتی به زلزله تهران فکر می‌کنم .همه همین طوریم .همه هم ترجیح می‌دهیم فکرش را نکنیم. مثل چیزهای دیگر .مثل ترافیک و آلودگی هوا که هر روز غیر قابل تحمل‌تر می‌شود. نه فقط در تهران در همه شهرهای بزرگ کشور.
از اقدامات مسئولان هم برای کاهش خطرات زلزله گفته شد . مصاحبه با احمدی نژاد سال 83 وقالیباف سال 85. به شوخی می‌ماند حرفهایشان .حد اکثر برنامه‌هایشان مانورهای زلزله است که در مدارس برگزار می‌کنند. نه اینکه مطلقا بی‌فایده باشد ولی این زیر نیمکت رفتن دانش آموزان مگر چند درصد از مصیبت زلزله تهران کم می‌کند ؟ گیرم که یکی دو ساعت بیشتر بتوانند با خفگی زیر آوار دست و پنجه نرم کنند. کی می خواهد بیاید نجاتشان دهد ؟ با آتش سوزی ها و انفجارها چه می‌خواهند بکنند؟
طرح انتقال پایتخت مسکوت گذاشته شده نه به خاطر اینکه تهیه بودجه اش امکان ناپذیر باشد با نفتی که می فروشیم . به خاطر اینکه انجام هر کاری که اراده، توانايي برنامه ريزي و تلاش لازم داشته باشد در سیستم اداری‌مان امکان ناپذیر است.
البته به استثنای دستیابی به انرژی هسته ای!
بعد از دیدن این مستند چند لحظه چشمهایم را بستم و فرض کردم که زلزله تهران اتفاق افتاده . نه! فاجعه بود!
فاجعه ای که نمی توان جلویش را گرفت . نمی توانی هم از همه آنها که در تهرانند و برایت عزیز هستند بخواهی که تهران را ترک کنند . فقط می توانی آرزو کنی که در تهران زلزله نیاید .


نوستالژی_قسمت دوم

راجع به بتهوون قرار بود بنویسم. از آن روزهایی که از در دانشگاه که می آمدم بیرون ، می رفتم یک ساعت به بهانه خرید نوار داخل فروشگاه بتهوون چرخ می زدم و به موسیقی که گذاشته بود گوش می دادم. تازه یاد گرفته بودم سازهای سنتی را از هم تشخیص بدهم و یکی دو دستگاه ساده تر را. موسیقی کلاسیک که دیگر دنیای غریبی بود که بلد نبودم گوش بدهم، اما جذابتر بود. به هر صدایی که از بتهوون می آمد جادو می شدم که بایستم و بروم داخل .
راجع به آن دو تا فروشنده خوش قیافه اش می خواستم بنویسم، فرزاد وآن یکی نمیدانم .... که دیگر من و دوستانم را شناخته بودند و می دانستند که از هر ده بار که می رویم آنجا یک بار قصد خرید داریم، اول ماه.
این بود که فرزاد به یکی از بچه ها گفته بود اینجا که میبینید فقط فروشگاه موسیقی بتهوون نیست .کافی‌شاپ بتهوون هم هست برای آنهایی که می خواهند قرار بگذارند .رستوران بتهوون هم هست برای آنها که چیزی برای خوردن خریده اند و نمی دانند کجا بخورند . پارک بتهوون هم هست برای کسانی که قصد دارند قدم بزنند و تجدید روحیه کنند . و روی همه اینها موسیقی هم بود .مجموعه خوبی از موسیقی پاپ و سنتی و کلاسیک هم بود که به سلیقه چیده شده بود و به سلیقه انتخاب می شد برای پخش . مجله ها و کتابهای مربوط به موسیقی هم بودند که وسط فروشگاه تو سه چهار ردیف کتابخانه چوبی می دیدیشان.
راجع به این می خواستم بنویسم که دوست دارم بدانم فرزاد و آن یکی که اسمش یادم نیست دلشان تنگ نمی‌شود برای مشتری های خیابان ولی عصر؟ جایی که نزدیک تاتر شهر بود، نزدیک تالار وحدت، نزدیک دانشگاه هنر، نزدیک دانشگاه تهران و نزدیک دانشگاه ما و همیشه تعداد علاقه‌مندان رهگذری فروشگاه سه برابر تعداد خریدارها بود.
اما اینها که نوشتم , نشد آن چیزی که می خواستم . چرایش را نمی دانم، شاید به همان دلیل که ماههاست نمی نشینم پای گوش دادن به هیچ آهنگ و ترانه ای . لابد زندگی یک چیزش کم است.

روزها

فاصله پنج‌شنبه‌هایی که می گذرند کارهای زیادی می کنم . نمی‌دانم کدامشان را دوست دارم و کدام را نه ؟
این روزها خیلی از این کارها مثل خود کشی بوده‌اند اگر تعریفشان کنم. اما اگر تعریف نکنم مثل یکی دیگر از کارهایی می شوند که فاصله بین پنج‌شنبه ها می کنم . هیچ می شوند .مثل اینکه فیلم را روی تصویر جلو زده باشی و منتظر پایان خوش یا ناخوشش باشی . تلخ ترین تصویرها با سرعت تند به کمدی تبدیل می شوند . و من فقط از یک چیز لذت می برم از این که با آرامش به گذشتن این لحظه‌ها نگاه کنم.
Clicky Web Analytics