راجع به بتهوون قرار بود بنویسم. از آن روزهایی که از در دانشگاه که می آمدم بیرون ، می رفتم یک ساعت به بهانه خرید نوار داخل فروشگاه بتهوون چرخ می زدم و به موسیقی که گذاشته بود گوش می دادم. تازه یاد گرفته بودم سازهای سنتی را از هم تشخیص بدهم و یکی دو دستگاه ساده تر را. موسیقی کلاسیک که دیگر دنیای غریبی بود که بلد نبودم گوش بدهم، اما جذابتر بود. به هر صدایی که از بتهوون می آمد جادو می شدم که بایستم و بروم داخل .
راجع به آن دو تا فروشنده خوش قیافه اش می خواستم بنویسم، فرزاد وآن یکی نمیدانم .... که دیگر من و دوستانم را شناخته بودند و می دانستند که از هر ده بار که می رویم آنجا یک بار قصد خرید داریم، اول ماه.
این بود که فرزاد به یکی از بچه ها گفته بود اینجا که میبینید فقط فروشگاه موسیقی بتهوون نیست .کافیشاپ بتهوون هم هست برای آنهایی که می خواهند قرار بگذارند .رستوران بتهوون هم هست برای آنها که چیزی برای خوردن خریده اند و نمی دانند کجا بخورند . پارک بتهوون هم هست برای کسانی که قصد دارند قدم بزنند و تجدید روحیه کنند . و روی همه اینها موسیقی هم بود .مجموعه خوبی از موسیقی پاپ و سنتی و کلاسیک هم بود که به سلیقه چیده شده بود و به سلیقه انتخاب می شد برای پخش . مجله ها و کتابهای مربوط به موسیقی هم بودند که وسط فروشگاه تو سه چهار ردیف کتابخانه چوبی می دیدیشان.
راجع به این می خواستم بنویسم که دوست دارم بدانم فرزاد و آن یکی که اسمش یادم نیست دلشان تنگ نمیشود برای مشتری های خیابان ولی عصر؟ جایی که نزدیک تاتر شهر بود، نزدیک تالار وحدت، نزدیک دانشگاه هنر، نزدیک دانشگاه تهران و نزدیک دانشگاه ما و همیشه تعداد علاقهمندان رهگذری فروشگاه سه برابر تعداد خریدارها بود.
اما اینها که نوشتم , نشد آن چیزی که می خواستم . چرایش را نمی دانم، شاید به همان دلیل که ماههاست نمی نشینم پای گوش دادن به هیچ آهنگ و ترانه ای . لابد زندگی یک چیزش کم است.