کرد است. هفت هشت ماهی از من کوچکتر. کافی است دو تا برخورد باهاش داشته باشم تا دستم بیاید اوقاتش توی این شهر بندری چطور میگذرد، زندگی مجردی با چند تا دوست هم سن و سال و گپ و گفت اغلب به شوخیشان در مورد همه چیز، کار زیاد، دختر بازی، فیلم و بعضی وقتها سفر.
از اینکه توی رشته خودش آدم کاربلدی است خوشم میآید. کمکم می کند اطلاعاتش. و از موهای خرمایی رنگ مجعدش. فقط بعضی وقتها گیج میزند. حالا هم که ساعت ده شب نشستهایم توی ماشین و از سایتشان میرویم مهمانسرای اسکله، سرگرم موبایل و اساماس بازی است. من هم از پنجره به تاریکی نگاه میکنم. خستهام. هیچ کدام حضور کامل نداریم. ماشین نگه میدارد. بدون حرف میرویم به سمت رستوران و من سر راه می روم که آبی به دست و صورتم بزنم. توی آینه دستشوئی شبیه دختر مدرسهای شلختهای هستم که موهایش از زیر مقنعه نامرتب زده بیرون. دختر بچهای که زیر چشمهایش چروک خورده و موهای سفید دارد. میآیم مینشینم سر میزی که نشسته و به اینکه چه غذایی بخورم فکر میکنم. موبایلش زنگ میزند و با خوشحالی گوشی را برمیدارد.