شیراز بیست ، بیست و پنج سال پیش، سوار پیکان زرد بابا، کنار ساختمان شماره دو دانشکده مهندسی که تازه دارند می سازندش ایستادهایم. درختها بلندترند و خیابانها پهنتر و نردههای سفیدرنگ، کوتاهی دیوارهای آجری را جبران میکنند. من چقدر دلم میخواست مهندس برق شوم و دستهایم چقدر پیر شدهاند.
چی بنویسم؟ وقتی که دنیای واقعی جایی است که با حرف ساخته نمیشود.
همه قدرتم را جمع میکنم توی ضربه راکت که توپ را با ضرب بیشتر بکوباند به میز و وقتی مربی استراحت میدهد نمینشینم. میترسم بروم توی رویای همیشگیای که تو را میبینم، توی زمینه خاکستری از برف سنگین و ابرهای فشرده ایستادهای، بینهایت دوری و من اشک میریزم. اشکهای واقعی و آنقدر داغ که میشود بریزمشان توی لیوان و باهاشان چای درست کنم.