پنج‌شنبه‌های من
تلخی مدام. فقط دارم خودم رو گول می‌زنم.
ناتوانی این دستهای سیمانی
بعضی فهمیدنها، وقتی که حتی در حال فکر کردن به چیزی نیستی، از جنس الهام می‌آیند سراغت. به همان تلخی و سردی‌ای که می‌دانسته‌ای همیشه، همه چیز، بوده و هست. تهران شهرِ خاکستری‌ِ دلگیریه.
درست است، اين زمانه، واين زيست، واين آدميزاد، ما را طوري بار مي‌آورند که هرگز نتوانيم فعلهاي يکرو و خالصي براي بيان کارهايمان به کار ببريم. به ما، راضي نيستم، و راضي هستم، ياد نمي‌دهند. به ما، ناراضي نيستم، ياد مي‌دهند که معني آن راضي نيستم، است.
فرار از اين زبان بازاري و موذي و پليد يا جنگيدن با آن اصلا آسان نيست. ولي اگر تسليم اين زبان باشيم ديگر هيچيم. بنابراين به تو توصيه مي‌کنم جغرافيايي را بخواه وآرزو کن که در آن بي هيچ سعي و قصد قبلي، با کلمات شسته و تيز، بتواني راضي بودن و راضي نبودن را بگويي و بنويسي.

شب يك، شب دو/بهمن فرسي
توي خيابان، جوانهایی که کتک خورده‌اند، که تحقیر شده‌اند، که گریه کرده‌اند، که خشمگینند. نکند زندگی اینها به گا برود؟
طرف ما شب نیست
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم، هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است...
طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقتند
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو شعر روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.

از مجموعه هوای تازه/احمد شاملو
دادِ بیداد
فکرش را بکن این ظاهرا حافظان امنیت جامعه چقدر دشمنی کرده‌اند با انسان و انسانیت، که وقتی می‌بینی کسی را دستگیر می‌کنند و می‌برند، وحشت و تأسفت کمتر از دیدن یک صحنه مرگ نیست.
دلم مانده پیش اینهایی که دیشب گرفته بودند و فله ای ریخته بودندشان توی ماشین روبازی که طرح قفس بود.
داغ

بغض مادرش را ديديد وقتي از زندانبان سياهپوش مي پرسيد که سهرابش آزاد مي‌شود يا نه؟
روشنفکر نباش، احمق باش، تلاش کن.
دلم می‌خواست یک وقتی می‌رفتم یک رشته‌ی‌ تحصیلی تو مایه‌های جامعه‌شناسی‌ یا مردم‌شناسی‌ می‌خواندم، ببینم ریشه‌اش کجاست که ما مردم این مملکت این قدر دلمان می‌خواهد دیگران را احمق فرض کنیم و خودمان را مبرا کنیم از اتهام حماقت؟ از عقده خود کم‌بینی است یا میل زیاد به خودبرتربینی؟
روشنفکر نباش، احمق باش، تلاش کن.
خیلی حرف داشتم که در مورد انتخابات بگویم اما دیدم هر چه را که می‌خواهم بنویسم، طی این روزها دیگران به زبان بهتر از من گفته‌اند. فكر نمي‌كنم بيش از اين نيازي به توضيح دادن باشد. برایم همین که بتوانم بین افراد خانواده و فامیل و همکارهایم، که اکثرن هم تحریمی‌اند، ده بیست نفر را وادار کنم به رأی دادن کافی است. انتخابم هنوز موسوی است. یکی به این دلیل که به نظرم معقول‌تر می‌آید. دوم اینکه برای پیشگیری از خطر انتخاب دوباره ا.ن، که بعضی‌ها الکی خوش‌بین‌اند که امکانش کم شده، باید رفت سراغ کسی که بدانیم رأی بیشتری می‌تواند جذب کند و تا الان موسوی موفق‌تر بوده. فرق زیادی هم بین موسوی و کروبی نمی‌بینم و مسأله این است که اینجا ایران است، صدای ما را از جمهوری اسلامی می‌شنوید. ایران عقب مانده، ایران تحریم شده، ایرانی که بعد صد سال باید برای تحصیل کرده‌هایش توضیح بدهی که حق رأی دادن یعنی چه، با انتخاب هیچ کس تبدیل نمی شود به ایران آباد و آزاد و مترقی. چندین نسل باید بیایند و بروند تا اینجا از سرزمینی برای عبرت گرفتن تبدیل بشود به جایی برای زندگی کردن. بنابراین برایم فرقی ندارد که کی بهتر شعار انتخاباتی می دهد. مهم این است که برنده انتخابات کسی نباشد که دارد این کشور را می‌برد به سمتی که هرچقدر هم که بخواهی سریع فرار کنی و هر کجا هم که بروی، تبعاتش را باید متحمل بشوی. حداقلش همان تحقیری که مردم یک کشور دیگر نثارت می‌کنند. می‌توانی بگویی که انقلاب اسلامی گناه نسل تو نبود، انتخاب احمدی‌نژاد چی؟ .
روشنفکر نباش، احمق باش، تلاش کن-1
از بچه‌های دانشگاه شیراز است که در جریان اعتصابهای دانشجویی پارسال فعال بوده. می‌گوید که با چند تا حکم تبعید و تعلیق همه را نشاندند سر جایشان. ازش می‌پرسم که جو دانشگاه در مورد انتخابات چطوری است. می‌گوید که تقریبا آرام. می‌گوید که احمدی نژاد رای می‌آورد و کاریش نمی‌شود کرد. می‌گوید که آخر مردم به کی رای بدهند، به موسوی که هیچ کس نمی‌داند موضعش چیست یا به کروبی مایه خنده. می‌گوید که اینها هیچ کدامشان قدرت جذب آراء را ندارند. خاتمی باید می‌آمد که نیامد و دیگر امیدی نیست. می‌گوید یک عده هم که به خاطر سهام عدالت و کمکهای نقدی رئیس جمهور می‌روند دوباره رای می‌دهند بهش. می‌گوید که مردم این مملکت همین‌اند دیگر. غیر از رفتن چه کار می شود کرد؟
می‌گویم که بله احمدی نژاد ممکن است رای بیاورد. من هم خیلی می‌ترسم و از همین عصبانیم.
می‌گویم:" اما پس تو هم نمی‌خواهی رأی بدهی؟ جالب است که اکثریت همین حرفهایی را می‌زنند که تو می‌گویی. عوام هم مثل تو حرف می‌زنند. همان اکثریتی که می‌نشینی تحلیلشان می‌کنی، خودشان همه تحلیلگرند. احمدی نژاد رای می‌آورد، چون مردمی برای رای دادن به غیر او وجود ندارند. همه روشنفکرند و روشنفکر کارش این نیست که برود تا سر کوچه رای بدهد. کسی توی این مملکت عملا مسئولیتی ندارد و چیزی برایش مهم نیست اما همه منتقدند. راننده تاکسی، بقال، کارمند، دانشجو، وکیل، وزیر. رئیس جمهور خودش هم یک پا منتقد است. دیده‌ای از وضع موجود گله دارد؟! در عجبم که این جماعت متفکر چرا یک بار هم که شده خودشان را نقد نمی‌کنند. این چه راه و رسم روشنفکری است؟"
می‌گویم: "می‌دانی؟ فردای انتخابات که ا.ن برنده شده باشد، من از آن آدم محروم بی سواد بدبختی که نمی‌داند اوضاع از چه قرار است، امید بسته به هشتاد هزار تومان کمک دولت و رفته رای داده به احمدی نژاد متنفر نیستم. اما حالم به هم می‌خورد اگر تو یا یکی از این جماعت رأی نداده بخواهد مردم ایران را تحلیل کند. حالم به هم مي‌خورد از اين اکثریت بي‌عمل منتقد از بيخ‌و‌بن نااميد." مي‌گويم: "خیلی احساس متمایز بودن نکن. مردم ایران خود تویی. تویی که رأی‌ات برایت محترم است و تا نتوانی به نمی دانم کدام فرشته آسمانی رأی بدهی، خرجش نمی‌کنی."
سفرنامه بندرعباس
شب اول:
گارسون غذا را مي‌گذارد روي ميزم. می خواهم که تشکر کنم اما گلویم می گیرد. با صداي خفه انگار که زير لب مي‌گويم مرسي. به همان اندازه صدایش را آرام می کند و می گوید " امر ديگه‌اي باشه؟". غذايش مزه سگ مي‌دهد. به گوشت کباب زيره زده ، زردچوبه زده، دارچين زده، باز هم بو مي‌دهد. غير از گوشت سگ چه مي‌تواند باشد؟
شب دوم
خبر خيلي خوبي مي‌شنوم. از آنها که يادت مي‌آورند اين دنيا هر چقدر هم گه باشد آدم با اراده خودش مي‌تواند بهتر بسازدش. خوشحالم. خستگي از تنم مي‌رود. تصميم مي‌گيرم به جاي نشستن گوشه مهمانسرا و سر و کله زدن با کتاب زبان بروم کافي نت، به دريچه ارتباطي خودم با دنيا سر بزنم. تونيک آبي کوتاه مي‌پوشم با شلوار و شال سفيد. مي‌روم توي ايستگاه ماشين‌هاي شهر مي‌ايستم که گشت اسکله مي‌آيد جلويم را مي‌گيرد. مي‌پرسد" چه کاره اي؟". حتي نمي‌پرسد اينجا چه کار مي‌کني يا از کجا آمده‌اي. صاف مي‌رود سر گمان اصلي‌اش. با خنده و دلقک بازي توضيح مي‌دهم که چه کاره‌ام. آخرش مي‌گويم با اجازه شما الان مي‌روم شهر و قول مي‌دهم قبل از ده شب برگردم به محل اقامتم. مي‌خندد. ولم مي‌کند. سرويس مي‌آيد. سرويس کارمندها و کارگرهاي شرکتهاي داخل اسکله. مي‌روم روي يک صندلي تک مي نشينم . يکي مي‌گويد" دوباره راي مي آورد خودش. اصلا دوره رياست جمهوري توي ايران هشت ساله است حتما." آن يکي مي‌گويد" فکر مي‌کني الان نتيجه کار احمدي نژاد معلوم مي‌شود. نه، بايد صبر کني تا آخر دوره دومش. خيلي خدمتها کرده که تا آن موقع نتيجه‌اش معلوم نمي‌شود." هيچ کس مخالف نيست و صحبت را ادامه مي‌دهند. هدفون را مي‌گذارم توي گوشم.
شب سوم:
هيچ وقت نمي توانم بفهمم من آدم ضعيفي‌ام که به زور مي‌خواهد قوي باشد يا آدم قوي‌اي که براي ننر بازي تظاهر مي‌کند به ضعف و پريشاني. هر چه هم به خودم تشر مي‌زنم که "آدم باش، صادق باش، خودت باش، سکوت کن كمي" باز هم هر از گاهي خلافش رفتار مي كنم .
شب چهارم:
چرا فرودگاه هميشه پر از بچه‌ها است؟ ساعتهاي تاخير هواپيماها مي روم توي نخشان و هر بار عاشق يكي شان مي شوم.
بهار وگل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
از زمستانی که بین رفت و آمد به یاسوج گذشت
با لهجه غليظش و به غيظ مي‌گويد:" اي سيستمت فقط وقتي خودت باشي درست کار مي‌کنه خانم مهندس."
مي‌خندم و مي‌گويم:" ها خوب. نرم افزار قلق داره. نمي‌شه که هر جور بخواي باهاش رفتار کني."
صدايش را نازک مي‌کند و با لحن مسخره‌اي مي‌گويد:" پس مثل شيرازي ها ناز و ادا داره. ها!؟"
و مي‌خندند هر چهار تايشان. چهار تا زن تنومند يغر که وقت حرف زدن انگار دارند داد مي‌زنند.
فاصله عصبانيت و آرامش‌شان يک ثانيه است. زن و مرد هم فرقي ندارد برايشان. نمي دانم ديگر چرا اتاقشان را با پرده از اتاق مردها جدا کرده‌اند. شايد براي اين که وقتي زير ميزي که موکت پهن کرده‌اند مي‌خوابند يا سفره پهن مي‌کنند و مي‌نشينند به نان و پنير خوردن کسي بي هوا نيايد تو و مچشان را بگيرد.
وقتي بين اين آدمها هستم چيزي براي غصه خوردن ندارم. يادم مي‌آيد که زندگي را آنقدرها هم نبايد جدي گرفت.
سه دانگ
کرد است. هفت هشت ماهی از من کوچکتر. کافی است دو تا برخورد باهاش داشته باشم تا دستم بیاید اوقاتش توی این شهر بندری چطور می‌گذرد، زندگی مجردی با چند تا دوست هم سن و سال و گپ و گفت اغلب به شوخی‌شان در مورد همه چیز، کار زیاد، دختر بازی، فیلم و بعضی وقتها سفر.
از اینکه توی رشته خودش آدم کاربلدی است خوشم می‌آید. کمکم می کند اطلاعاتش. و از موهای خرمایی رنگ مجعدش. فقط بعضی وقتها گیج می‌زند. حالا هم که ساعت ده شب نشسته‌ایم توی ماشین و از سایتشان می‌رویم مهمانسرای اسکله، سرگرم موبایل و اس‌ام‌اس بازی است. من هم از پنجره به تاریکی نگاه می‌کنم. خسته‌ام. هیچ کدام حضور کامل نداریم. ماشین نگه می‌دارد. بدون حرف می‌رویم به سمت رستوران و من سر راه می روم که آبی به دست و صورتم بزنم. توی آینه دستشوئی شبیه دختر مدرسه‌ای شلخته‌ای هستم که موهایش از زیر مقنعه نا‌مرتب زده بیرون. دختر بچه‌ای که زیر چشمهایش چروک خورده و موهای سفید دارد. می‌آیم می‌نشینم سر میزی که نشسته و به اینکه چه غذایی بخورم فکر می‌کنم. موبایلش زنگ می‌زند و با خوشحالی گوشی را برمی‌دارد.
اصل چهارم
هیچ روایتی را کاملا باور نکن. حتی روایتی که خودت از یک ماجرا می کنی.
Clicky Web Analytics