پنج‌شنبه‌های من
آرزوها
کاش گوشه‌های انتهایی چشمها مایل می‌شدند به سمت پایین. مثل آدمهایی که همیشه دارند لبخند می‌زنند و با چشمهایشان می‌گویند: بله.
دلم می‌خواست پیرهنهای چین‌دار رنگ-رنگی بپوشم و توی خیابان با قدمهای آهسته راه بروم.
باد بیفتد توی پیرهنم و رنگها شروع کنند به رقصیدن.
کاش این همه میل به پیشرفت و جبران کارهای نکرده، که همه‌اش شده حسرت، نبود.
دلم می‌خواهد اشتباه کنم، حرفهای نابه‌جا بزنم، فرصتها را از دست بدهم، خلاف اصول اخلاقی و ذهنی‌ام کاری انجام بدهم و تندتند خودم را ببخشم.
دلم می‌خواهد یادم بماند که یک زنم با سی چهل سال عمر باقی مانده که قرار است زیر این آسمان آبی سپری شود و هیچ نماند.
1 Comments:
Blogger Mehdi said...
کامنت گذاشتن واسه مطالب تو همیشه سخته.

Clicky Web Analytics