پنج‌شنبه‌های من
مادر شدن
بهار بود. همین وقتها یا کمی زودتر، که نفسم پله‌ها را نمی‌کشید و آسانسور شرکت خراب بود. چطور می‌شود این همه از سکون بیزار باشی و دو سه بهار را مثل هم گذرانده باشی؟
وقتی رسیدم داخل شرکت، جلوی چشم منشی‌مان از حال رفتم. مثل خواهرم وقتی از پله‌های آپارتمان چهل متری سه راه ملک بالا آمده بود و در را که رویش باز کردم افتاده بود روی زمین. من می‌ترسیدم از اینکه رنگ گچ شده بود، از اینکه موهایش را که از صورتش کنار زدم نصفشان توی دستم جا ماندند. گفت که حامله است . گفتم "تو که دیگر بچه نمی‌خواستی؟"
فکر می‌کردم که یک اشتباه بزرگ است که بچه اش را سقط نکند. در حد فاجعه. وحالا یک دختر هفت ساله دارد که موهای خرمایی فرفری تا کمرش رسیده‌اند و بلد است بخواند و بنویسد.
مگر می‌شود!؟
منشی شرکت گفت" این روزها خماری، بهت مشکوک شده‌ایم". راست می‌گفت. سرم را می‌گذاشتم روی میز و چشمهایم می‌رفت روی هم. قلبم تند تند می زد و نا آرام . گیج بودم. چه روزهای سریعی بودند و من توی خیابان سنگین راه می رفتم و همه بوها با هم قاطی می شدند.
مادر شدن چطوری است؟ فکر می‌کنم در ناخودآگاهم برای اینکه تغییری کرده باشم دارم دوباره کودک می‌شوم.
3 Comments:
Blogger Mehdi said...
aali, aali.

Anonymous Anonymous said...
هميشه وقتي ميام اينجا فكر مي كنم چقدر كامنت گذاشتن براي مطالب تو سخته. لااقل سخته كه كامنتي بذارم و ازش راضي باشم
هميشه فقط مي تونم بگم "خيلي عالي بود" يا "مثل هميشه قشنگ" و اين بايد تمام اون حس عجيبي رو كه از خوندن مطلبت داشتم و تمام وقتي رو كه ذهنم مشغول مطلبت شده نشون بده. غير ممكن نيست به نظرت؟

Anonymous Anonymous said...
salam azizam,khoobi?mishe beporsam chera sme commento gozashti madar shodan?!intor be nazar miyad ke tajrobe to ghaleb bashe ta madar shodane khaharet...vaghean in do hess shabihe ham bood?!!!tajrobe dobare koodak shodane to v madarshodane oo.....masalan tavllod!ya ....behtar nabood?!nemidoonam.be har hal hesse khoobi akharesh montaghel shod!
faty

Clicky Web Analytics