پنج‌شنبه‌های من
ليوانها

ليوانها را جمع مي‌كنم، ليوانهاي نيم خورده چاي، قهوه، آب، عرق. با آن هيكل گنده اش همين طور پشت سرم مي‌آيد و غر مي‌زند و من يكي يكي پيداشان مي‌كنم .
از روي ميز، از كنار تشك رنگ و رو رفته اي كه هميشه يك گوشه پهن است واز كنار مبلها .
همه را مي‌گذارم توي ظرفشويي .شير آب داغ را باز ميكنم. مي گويم: "اين قدر اين ها را نشسته‌اي كه جرم گرفته‌اند." مي گويد: "يك دقيقه بنشين تو به اين ليوانها چكار داري؟" ايستاده پشت سرم و من دنبال چيزي مي‌گردم كه به جاي مايع ظرفشويي ازش استفاده كنم . رویم را که برمی‌گردانم دست خیسم را توي هوا مي‌گيرد. انگشتهايمان را قفل مي كنيم توي هم، اول دست راست و بعد دست چپ . مي‌گويد كه خيلي خوشحال است . دلم مي‌گيرد. انگاركه قفسه سينه‌ام را پرس كرده باشند . مي‌گويم: "بايد فكري به حال لامپهاي سوخته اينجا بكني."
2 Comments:
خوب باید تا دیر نشده فکری کرد واقعاً

Blogger Naser said...
خوب، شاید هم بهتر است یه دیقه نشست و به لیوان ها کاری نداشت؟ (خیلی عبارت قشنگی ست)
نمی دانم شاید هم بهتر باشد که کاری کرد.

Clicky Web Analytics