پنج‌شنبه‌های من
ن
یادم نیست چادر ها را از کی گرفته بودیم . مال هر کی بود ، به تن ما که زار می زد. بقیه چیزها را خوب یادم هست .تعطیلات تاسوعا و عاشورا افتاده بود به وسط هفته .اکثر بچه های خوابگاه گذاشتند رفتند خانه‌هاشان .توی اتاق هشت نفریمان فقط من و ن مانده بودیم و خوشحال از این تنهایی داشتیم همه آرزوهامان را برآورده می کردیم .
شبها تا دم صبح بیدار می ماندیم . ن دو زانو می نشست روی زمین و شعرهایش را برایم می‌خواند. با آن باسن قلمبه وقتی که کمرش را به عقب و جلو تاب می داد و شعرمی خواند با مزه می‌شد. سبزه بود با صورت تپل ، لبهای گوشتالو و چشم و ابروهای مشکی . موهایش همیشه کوتاه بود و چتری هایش را بادقت می‌خواباند روی پیشانی اش . چشمهایش پیرتر از سن ما بود و چقدر جسور بود.
دم ظهرکه از خواب بلند می شدیم بی خیال کلاسهای نرفته ، غذاهای نذری را که از این ور و آن ور گرفته بودیم می خوردیم و نقشه می کشیدیم که عصر چکار کنیم . آن روز را فکر کردیم که این ایام عزاداری رفتن به بازارچه خیلی حال می دهد. ن گفت که این بار تا ته بازارچه برویم تا برسیم به درخونگاه ، محله بچگی های فروغ .
بازارچه را از آدرس پشت یک نامه پیدا کرده بودیم . این که نامه مال کی بود و جریانش چی؟ ، می‌شود یک داستان دیگر . خلاصه اش این که یکی از دوستهامان توی آن محل عاشق کسی بود و یک روز از سر دلتنگی من و ن را برداشت برد آنجا تا خانه طرف را از روی آدرس پیدا کنیم و ما هم که کلی ذوق کرده بودیم از دیدن بازارچه قدیمی و بافت سنتی اش، تصمیم گرفتیم که یک بار دیگر هم برویم، با چادر که خیلی چپ و چوپ نگاهمان نکنند مردم مذهبی آن محل و بدون آن دوستمان که همه اش می ترسید که کسی ببیندش و بشناسدش .
چادری های غلط اندازی بودیم . مخصوصا ن با آن ماتیک نارنجی و چتری های ژل زده اش. از جلوی در دانشگاه که رد شدیم ن رو گرفته بود و فقط دماغش پیدا بود . یکهو زد زیر خنده ، گفت که یکی از بچه های دانشگاه نشناختتمان و متلک آبداری پرانده . اگر روز دیگری بود عصبانی می شدم و مثل خیلی وقتها کارم به دعوا کردن با ن می کشید ولی آن روز بی خیال ترین آدم دنیا شده بودم . چهار راه کالج بستنی خریدیم و ایستادیم منتظر اتوبوس . تا اتوبوس بیاید ن به چند نفر چشمک زده بود و لبخند؟ ، خدا می داند . ولی از اتوبوس که پیاده شدیم و رفتیم داخل بازارچه ، میان آن همه آدم مشکی پوش ن دیگر جدی شده بود . زیر نور لامپهای رنگی و از میان دسته های عزاداری بازارچه را رد کردیم و از کوچه های تنگ و تاریک پشتش گذشتیم تا رسیدیم به جایی که حداقل خودمان فکر می کردیم محله زندگی فروغ بوده . به خانه ها نگاه می کردیم ، به جدول آب وسط کوچه ها ، به هر جا که فکر می‌کردیم به کلمه ای از شعرهای فروغ مربوط باشد.و انگار که توی یک عالم دیگر بودیم.
شب دیر وقت با یک کیسه تخم مرغ محلی که از بازارچه خریده بودیم برگشتیم خوابگاه و ن یکی از قشنگترین شعرهایش را گفت.
6 Comments:
Blogger Mehdi said...
حس بسيار دلنشيني داشت، مثل اغلب نوشته هات.
ممنون.

Anonymous Anonymous said...
عالي بود... عالي. واقعا زيبا بود

خیلی قشنگ بود از خوندش واقعاً لذت بردم

Blogger Naser said...
از روزی که این مطلب رو خوندم، مدام داشتم فکر می کردم به امکاناتش برای تبدیل به یک داستان کوتاه و یک فیلمنامه.
از این لحاظ که خیلی تصویر داره خیلی مناسبه برای فیلم نامه. مثلا فکر کردم به اینکه حداقل چهار محیط مختلف و البته خیلی جذاب رو معرفی می کنه:
1- خوابگاه دانشجویی دخترانه
2- محیط خیابون (با شیطنت های دخترانه جالب می شه)
3- محیط بازار در ایام محرم و عزاداری
4- محله ی درخونگاه با این پیش زمینه که محیط زندگی فروغه اونجا

شخصیت های جالبی هم داره مناسبش می کنه برای داستان کوتاه (یه دختر عاشق، یه دختر شاعر، راوی و فروغ فرخزاد)

البته یه چیزهای اساسی هم کم داره. مثلا روایتش برای اینکه افت و خیز داشته باشه (نه لزوما اتفاق و رویداد خارجی) باید دستکاری بشه.

به یه چیزهایی رسیدم و دوست داشتم به چیزهای بیشتری برسم و بیام اینجا کامنت بزارم ولی گفتم با خودت هم در میون بذارم ببینم نظر خودت چیه.

ولی در کل من هم مثل بقیه ی دوستان خیلی لذت بردم از خوندنش.
فکر کنم ارزشش رو داره که به عنوان مایه ی یه نوشته ی بلندتر و جدی تر بهش نگاه کنی و نه یه متن وبلاگی صرف.

Blogger parissa said...
فکر جالبیه. ولی برای من خاطراتم همونطوری که تو ذهنم نگهشون داشتم قشنگترند .حتی اینجا هم موقع بیان خاطرات سعی می کنم خیلی موشکافی نکنم و فقط تصویرها رو توصیف کنم

Anonymous Anonymous said...
خیلی دلچسب بود، تصویرهایی که توصیف کردی رو خیلی راحت جلو چشمم دیدم ... شیطنتت رو هم می تونستم ببینم

Clicky Web Analytics