پنج‌شنبه‌های من
قرار ملاقات

گفت یادش رفته بوده که چهارشنبه‌ها نباید چیزی بخورد ، چون که چهار شنبه ها اکس می‌زنند. با حسرت گفت که امشب را از دست داده .
وسط همه گرگورهایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام تا به حال کسی که اکس بزند از نزدیک ندیده بودم شاید هم دیگر چیز خیلی غریبی نیست ومن نمی‌دانم.
گفت که چند سالی که جنوب کار کند و پولهایش جمع شود می‌خواهد بیاید اینجا رستوران بزند . غیر از این خیلی چیزها گفت . از اینکه از پانزده سالگی عادت داشته ماشین زیر پایش باشد تا اینکه قرار بوده چند وقت پیش ازدواج کند ولی به خاطر رسوم قبیله ای قضیه به هم خورده ! واینکه دوست دختر تپل خوشگلی که در تهران دارد چقدر با مرام است. یک چیزهایی هم از انرژی مثبت و تغییر ناگهانی‌اش از یک آدم خیلی مذهبی به اینی که الان هست گفت . گفت: "بعد از اینکه مذهبم را از دست دادم یک مدت هدف زندگی را گم کرده بودم ولی می‌دانی چطور متحول شدم ؟" این یکی را از برم. با افتخار از این بلد بودن خودم گفتم :
_ نیچه ! حتما نیچه خواندی.
_نه من درست زندگی کردن را از یک قورباغه یاد گرفتم!
اساسا خورد توی ذوقم ! تعریف کرد که چطور یک روز اتفاقی از تلویزیون فیلمی در مورد زندگی قورباغه‌ها دیده و فهمیده که زندگی یک قورباغه، یعنی همین به دنیا آمدن و جفت‌گیری و تخم‌ریزی و بعدش مرگ ،چقدر زیباست . به طور معجزه آسایی فهمیده که هدف خود زندگی است. بعد شروع کرده به نیچه خواندن بعد هی انرژی مثبتش زیاد شده و بالاخره همین چیزی شده که روبروی من نشسته بود.
فکر کردم طرف خیلی باید تمرین کرده باشد که وسط صحبت با یک دختر یکهو پای یک قورباغه را بکشد وسط ، از قورباغه برسد به نیچه، از نیچه برسد به زندگی و عشق و مابقی قضایا.
گفت : "می‌دانی؟ ارتباط زمین و آسمان دیگر قطع شده " با نهایت همدردی سرم را تکان دادم وگفتم :اوهوم!
گفت :" اگر یک پارتنر خوب داشته باشی که هم نیازهای عاطفی و هم نیاز های جنسی‌ات رادرست برطرف کند کلی از این تلخی نگاهت به زندگی کم می شود." بعد گفت که البته آدمهایی که زندگی سختی داشته اند خیلی نمی‌توانند توی این مسایل راحت باشند. می خواستم مثل همه جمله‌های دیگر با تکان دادن سر تایید کنم ولی دیدم این دو کلمه "تلخی نگاه" بدجوری توی ذوق می‌زند .مگر من چیزی پرانده بودم؟ یک ساعت لبخند بزنی ، کلی نگاه مشتاق مصرف کنی و خفه خون بگیری، آخرش هم طرف به این نتیجه رسیده که نگاهم تلخ است! این ملت یک ذره ملاحظه کاری سرشان نمی شود فقط می خواهند انگشت توی آن سوراخهایی بکنند که نباید!
نه، دیگر جای نشستن نبود . باید فرار می کردم.


8 Comments:
Blogger Naser said...
وای! خیلی قشنگ شده پریسا!
عالیه!

Anonymous Anonymous said...
واقعا عالي بود. مرسي

مخفی کردن نگاه کار سختیه. از هرکسی بر نمی آد. راستی چرا آدم مجبور میشه بعضی وقت ها خفه خون بگیره؟

Blogger Mehdi said...
مي بينم که...
نمي بينم!!:))

از قورباغه به نیچه رسیدن. تبریک داره این شخصیت احتمالاً از اوناست که راحت دوست دختر پیدا می کنن. گذشته از این به نظرم میاد که آخرش راوی هم به همون نتیجه ای رسیده که شخصیت بی ملاحظه قصه میخواسته

Blogger parissa said...
این که راوی به چه نتیجه ای رسیده از متن بر میاد؟

به اینکه بذاره و بره یعنی ته این رابطه هیچی نیست من اینطوری میبینم. اینجوری نیست؟

Blogger Unknown said...
باید بگم قشنگ شده بود، بعنوان یک صاحب نظر در زمینه طنز تایید می کنم. بقول فرخ زاد بزرگ یه کم بیشتر مطالعه کنی حتماً موفق می شی

Clicky Web Analytics