آقای ابراهیم مسئول شبکه یکی از این اداره های طرف قراردادمان است و برعکس اغلب آدمهایی که من روزانه باهاشان سر وکار دارم آدم متشخصی است. صدای قشنگی هم دارد . وقتی میبیندم اگر خسته و بی حال و ژولیده نباشم ، در اولین نگاهش برقی هست که من آن را دوست میدارم. ولی بلافاصله چشمهایش به حالت عادی خودشان برمی گردند ، به حالت بی تفاوتی. بهم میگوید" حاج خانوم یکی از سرویس هاس سرورمان استارت نمیشه . چشه؟" و من همینطور که با سرور کار می کنم می پایمش که چطور هر نیم ساعت سیگاری روشن میکند و میایستد پای پنجره ، خیره به منظره روبه رو دود را با همه وجودش می دهد بیرون و بعد به آرامی میرود دنبال کارش .
نزدیکیهای خانه ما یک قهوه خانه قدیمی است که من از بچگی با ترس ازجلویش رد میشدم. پاتوق تریاکی هاست .داخلش همیشه تاریک است و بوی دود اطرافش را برداشته. آقای ابراهیم را یک بار دیدم که از آن قهوه خانه می آمد بیرون و فقط همین یک بار این همه خوشحال دیدمش . انگار که قلیان کشیدن توی این جای خلاف بزرگترین تفریح زندگی اش باشد .
همه این ها باعث می شود که فکر کنم توی زندگی آقای ابراهیم یک چیزی، یک جایی کم است و وقت سیگار کشیدن ، وقتی خیره می شود به ساختمان نیمه ساز روبه روی پنجره اتاقش ، دارد حسرت آن چیز را می خورد.
به عکس پسر ده ساله اش که روی دسکتاپ گذاشته نگاه می کنم . مطمئنم آقای ابراهیم زندگی خانوادگی آرامی دارد . هیچ وقت هم ندیده ام که عصبی یا افسرده باشد . مطلب چیز دیگری است . چیزی که من دوست دارم توی ذهنم آن را به گذر زمان مربوط کنم . به سریع طی شدن سالهای جوانی آقای ابراهیم. به اینکه قبل از اینکه بفهمد، شده است یک مرد چهل و دو ساله جاافتاده ، با زندگی ای که همه چیزش خیلی عادی است . بدون یک عشق و انگیزه قوی و مبهوت سالهایی که گذشته اند . انگار که از این سالها جا مانده. فکر می کنم که آقای ابراهیم هم مثل من دارد فقط اوقات را سپری می کند با چاشنی مختصری خیال پردازی و از این فکر وحشت می کنم . به خودم می گویم آقای ابراهیم حداقل آن قهوه خانه را دارد ولی تو وقتی چهل سال بشوی چی داری؟