من بچه آخر خانه بودم .هر وقت همه خانواده دور هم بودیم بقیه حرفهایشان را می زدند و تا نوبت به من برسد وقت تمام شده بود .این بود که از بچگی عادت کردم به حرف نزدن .
این مضمون را به نقل از راوی یکی از داستانهای گینزبورگ می گویم. وقتی آن داستان را خواندم کلی حس همذات پنداری داشتم با آن شخص و حیف که اسم کتاب یادم نمی آید .
سکوت تا یک جایی خوب است مخصوصا که می بینی بقیه ای که زبانشان از تو خیلی بازتر است هم حرف آن چنانی نمی زنند . ولی خوب عیبش این است که آدم را می برد توی عالم خودش ، غرق در تحلیلها و برداشتهای خودش. و بعد یک جاهایی که لازم می شود دیوار دورت را بشکنی بلد نیستی که چطور و با چه کلماتی باید شروع کنی .
یک زمانی فکر می کردم که باید تمرین کنم و آنقدر حرف بزنم تا یاد بگیرم .حالا می بینم که وقتی با نوشتن راحت ترم نیازی نیست که زور الکی بزنم .
نوشتن برای من یعنی ارتباط برقرار کردن به روش خودم. به خاطر همین اینجا را دوست دارم و از درست کردنش پشیمان نیستم .