کلاس چهارم ابتدایی بودم .سال 68، همون سالی که روی در همه کلاسهای مدرسه دو تا دست سبز رنگ رو به آسمون کشیده بودند و پایینش نوشته بودند امام را دعا کنید . توی یکی از این کلاسها ما نشسته بودیم و معلممون هنوز نیومده بود سر کلاس .
بغل دستی من پرسید تا حالا پیتزا خوردی؟ دلم می خواد ببینم چه جوریه؟
نخورده بودم. متوسل شدیم به بقیه بچه ها و بحث پیتزا به کل کلاس کشیده شد.هر کس چیزی از پیتزا شنیده بود تعریف می کرد و سعی می کردیم با خیالبافی شکل و مزه اون رو مجسم كنيم.
این وسط یکی از بچه ها در اومد که پیتزا که چیزی نیست .مامان من بلده درست کنه و هفته ای یکی دو بار می خوریم .همه با حسرت نگاهش می کردند.قول داد اولین باری که برای اردو یا سینما از خونه غذا میاره با خودش پیتزا بیاره و به همه بده. این رو هم بگم که این دوستم اصالتن آبادانی بود .
گذشت تا اولین باری که بعد از اون از طرف مدرسه بردنمون سینما کاپری و یادم نیست که برای چه فیلمی اما پیتزایی رو که دوستم با خودش آورده بود خوب یادمه .خمیر گلوله ای شکلی بود به اندازه یک کف دست که با پنیر قاطی شده بود و کمی هم توی فر مونده بود ولی هنوز خام بود.
انگشتهامون رو تو تاریکی سینما میزدیم توش و هر کدوم به اندازه یک سر انگشت از این پیتزا خوردیم.چقدر خوشمزه بود و چقدر خوشحال بودیم.